بگذار بشوم شخص ثالث واین اولین آرزویم باشد توی خانه ی جدید. من بسیار دلتنگتانم...راوی،بی با ! این روزها بین تمام وقت نداشتنها کارم آمدن و خواندن و رفتن شده...کارم انتظار آمدن شما دو تا شده. قلب من که زبان داشت، شما که خوب میفهمیدید تمام بی زبانی هایم را . نکند دیر شود و فانوس دست ِ این دورافتاده خاموش ؟ اگرنه من که پیچ این جاده را هزارو یکی شب بی پایان میتوانم نشست...
بی با ... دخترپنجره ها ! کو دستانی که دستت سپردم ؟ پس چه شد دختر شال رنگی خواب هایم که تنها بزرگ شدن بلد نبود و نیامدن را !
راوی...خوب ِ پندارهای آبی، تو که اهل بی آب و نور گذاشتن آفتابگردان ها نبودی.گیریم که چند وقتی هوای هجرت به سرش زد،تو که باور نکردی جدایی را؟کردی؟!
نکند باورتان شده چیزی حقیقی تر از دستان ِ رنجورمان آن بیرون حضور دارد؟