دافنه ؛
یادت نیست اما یک روزهایی بود که تو آمده بودی که قاب پنجره های خالی بشوند بهانه ی بی بغضی من ! که وقتی باران میبارید تو بی هراس ناخوشی و سینه پهلو ساعت ها بایستی و به آمد و رفت من از پشت قاب کوچکی خیره شوی که انگار جانت به جان گشودگی اش بند بود.
حالا میدانم که اتاق های بعد از اینت پنجره نخواهند داشت.گرچه تو از یاد برده ای...اما پنجره ها بخاطرت دارند.که نبودنت مثل دردی در تمام دریچه های جهان ته نشین شده...