دافنه ؛
یادت نیست اما یک روزهایی بود که تو آمده بودی که قاب پنجره های خالی بشوند بهانه ی بی بغضی من ! که وقتی باران میبارید تو بی هراس ناخوشی و سینه پهلو ساعت ها بایستی و به آمد و رفت من از پشت قاب کوچکی خیره شوی که انگار جانت به جان گشودگی اش بند بود.
حالا میدانم که اتاق های بعد از اینت پنجره نخواهند داشت.گرچه تو از یاد برده ای...اما پنجره ها بخاطرت دارند.که نبودنت مثل دردی در تمام دریچه های جهان ته نشین شده...
مهمونی تموم شده
چراغا خاموشن
ملت رفته ن
شب سرد شده
حالا چی ژوزه؟
حالا چی هی تو؟
تو که بی نامی
که بقیه رو میخندونی
تو که شعر مینویسی
که عاشق میشی گله میکنی
حالا چی ژوزه؟
+کارلوس دروموند د آندراده
+بگذار تو را توان بیدار کردنم باشد دافنه ، من هنوز اینجایم ...
-توی هر رفت و آمدی عادتی هست،من هرگز از تو نرفته ام.تو هرگز بر من نیامده ای . ما بودیم و زمان و تنهایی معنا گرفت. حالا مگر چه چیز عوض شده جز ده سالی که پیرتر شده ایم؟
+من بستر جزر و مد وفایت بودم.نبودم؟
-تو باور نکردی رفتن و نیامدنم را . کردی؟
+ بیا بگذار بیدارت کنم .
-بیا و بگذار مثل شاملو همچراغ بخوانمت. بیا و دست هایت را دریغ نکن !
+بخواب دافنه ، اوهام بیداری بیمارت میکند.
*عنوان ازویسوا وا شیمبورسکا